رمان یادت باشد ۱۷۵

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
روی زمین ولو شد از خنده داشت غش می کرد. حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای همین خط و نشان می‌کشیدم. خروس هم دست‌بردار نبود یکی دو ساعت با حمید سر سنگینم بودم. گفتم تو منو از دست اون خروس نجات ندادی. حمید تا حرفش می‌شد نمی‌توانست جلوی خنده اش را بگیرد. گفت تو همسر پاسداری دختر پاسداری کمربند مشکی کاراته داری خوبه خروس دیدی و خرس نبوده شوخی می‌کرد و می‌خندید. شاید هم میخواست حرص من را در بیاورد.
هر وقت سنبل آباد بودیم با عمه حتماً برای قرائت فاتحه سر مزار پدر بزرگ می رفتیم که پدربزرگم وقتی که پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت حمید از بالای کوه ما را می دیدید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می‌داد
در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموماً سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زنه به خاله گفتم خاله جون راضی به زحمت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر من را هم دعوت کن چون شوهر خاله که ساکته شوهر من هم که کم حرف حداقل بابای من این وسط صحبت کنه این دو تا گوش کنن واقعیت رفتار حمید همین بود بر عکس زمانی که بین دوستانش و همکارانش بود و تریپ شیطنت بر می‌داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگترها بودن میشد یک حمید کم حرف و گوشه نشین به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم. سفره شام را تاره جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد بعد از سلام و.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۵)

رمان یادت باشد ۱۷۶

رمان یادت باشد ۱۷۷

رمان یادت باشد ۱۷۴

رمان یادت باشد ۱۷۳

فیک عشق وحشی قسمت چهارم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط